گرچه خداوند متعال به احوال بندگان خود كاملا آگاه است و نيازي به امتحان كردن آنها ندارد، اما قصد او از امتحان كردن ما اين است كه در روز آخرت به ما نشان دهد كه واقعا در مقابل تمام نعمتهاي او ناسپاس بودهايم و به پيمان و شرايط ‹هدف از زندگي› پايبند نبودهايم. رضايت و آرامش دروني تنها زماني به دست ميآيد كه به اين حقايق روي آورده و خود را تسليم خداوند نماييم. تسليم شدن به خداوند همان چيزي است كه اسلام ناميده ميشود و اين دين، دين تمام پيامبران بوده است. و اما من چگونه تسليم خدا شدم و به دين اسلام گرويدم؟
شخصا افراد زيادي را در آمريكا و همچنين مكزيك ديدهام كه به دين اسلام گرويدهاند ولي بسياري از مردم تجربه من را منحصر به فرد ميدانند زيرا دست برداشتن افراد عادي از كيش و دين آبا و اجدادي خود آسان نيست چه برسد به اينكه يك خانواده مذهبي مسيحي كه همگي كشيش سه شاخه متفاوت مسيحيت (كاتوليك، پروتستان و نوكيشان) بودهاند، به دين اسلام بگروند. من شخصا كلمه گرويدن به دين اسلام را بسيار مناسب نميدانم و به جاي آن بازگشت به اسلام را ميپسندم و چنين درك و فهمي را از تعاليم پيامبر اسلام(ص) گرفتهام به ويژه اينكه ايشان در حديثي ميفرمايند: هر نوزادي كه به دنيا ميآيد بر اساس فطرت اسلام به دنيا ميآيد و اين والدين او هستند كه او را مسيحي، يهودي و يا مجوسي بار ميآورند. از اينرو پذيرش اسلام بازگشت به همان فطرت اوليه است. اگر چه بر اين مسئله اتفاق نظر وجود دارد كه همواره افراد مشخصي وجود دارند كه به هر دليل كيش و آيين خود را تغيير ميدهند و دين ديگري را ميپذيرند، بايد قبول كنيم كه پيدا كردن گروهي از واعظان، كشيشان، بزرگان ديني و مردان و زنان مقدس از گروههاي اعتقادي گوناگون كه همزمان درسراسر جهان وارد يك دين معين شوند، مسئلهاي عادي و معمولي نيست.
داستان شخصي خود را به صورت اختصار از دوران كودكي شروع ميكنم:
من در يك خانواده سفيد پوست انگلوساكسون ارتدوكس و به شدت مذهبي در ميدوست به دنيا آمدم. خانواده و نياكان ما نه تنها كليساها و مدارس متعددي را در اين سرزمين ساختهاند بلكه از اولين كساني بودهاند كه در اين مكان سكني گزيدند. در سال 1949 هنگامي كه كودكي در مدرسه ابتدايي بودم، به هوستون در تگزاس نقل مكان كرديم. ما بطور منظم در كليسا حظور پيدا ميكرديم و من در سن 12 سالگي در پاسادناي تگزاس غسل تعميد داده شدم. در سن نوجواني از كليساها ديگري نيز ديدن ميكردم تا با افكار و عقايد و آموزههاي همه آنان آشنا شوم، از گروههايي مانند متديستها، تعميديها، ناصريها، جنبشهاي فرهمند گرفته تا كليساي اسقفي، كليساي مسيح، كليساي خداوند، كليساي خداوند در درون مسيح، كاتوليكها، تبليغيهاي انجيلي و گروههاي زياد ديگر.
تحقيق و مطالعه من فقط در درون مسيحيت و شاخههاي مختلف آن خلاصه نشده بود بلكه من در مورد يهوديت، هندو، بودايي، ماوراءالطبيعه و اعتقادات بوميان آمريكايي به تحقيق و مطالعه دست زدم و تنها ديني كه به صورت جدي مورد مطالعه من قرار نگرفت، اسلام بود. من به هيچوجه نظر خوبي نسبت به اسلام نداشتم زيرا بزرگان ديني مسيحي و يهودي اسلام را به گونهاي براي ما ترسيم كرده بودند كه آن ديني است كه پيروانش جعبه و يا خانهي سياهي را كه در صحراي عربستان است، ميپرستند و هر روز پنجبار زمين را ميبوسند و از طريق رسانههاي عمومي نيز اينگونه به ما تلقين شده بود كه مسلمانان افرادي تروريست، هواپيماربا و گروگانگير هستند. از اينرو چگونه ممكن بود كه كسي نظر خوبي نسبت به اسلام داشته باشد؟
بعد از مدتي من به انواع گوناگون موسيقي علاقهمند شدم به ويژه موزيك كلاسيك و گاسپل(موزيك كليسا). از آنجايي كه خانواده من هم اهل موسيقي و هم اهل كليسا بودند و من نيز به هردوي آنها علاقهمند بودم، منطقي بود كه كشيش نواختن موسيقي در چند كليسا شوم. علاقه به موسيقي و تدريس آن نهايتا به تاسيس ((استوديوي موسيقي استس)) در لورل مريلند منجر شد. از آن زمان تا سي سال بعد از آن علاوه بر شغل كشيشي همراه با پدرم در پروژههاي تجاري زيادي كار كردم. ما براي تبليغ مسيحيت، برنامههاي تفريحي و نمايشهاي زيادي به راه انداختيم و فروشگاههاي آلات موسيقي مانند پيانو و ارگ را در تمام مسير خود از تگزاس و اوكلاهما تا فلوريدا داير نموديم. در آن سالها من صاحب ميليونها دلار پول شدم ولي به آرامش ذهني كه تنها از طريق شناخت حقيقت به دست ميآيد، نرسيدم. من مطمئنم كه همواره در ميان آدميان اين سئوالها وجود دارد: چرا خدا من را آفريده است؟ خداوند از من چه ميخواهد؟ يا اينكه اصلا خدا كيست؟ و يا مسيحيان ممكن است از خود بپرسند: چرا ما به گناه اوليه معتقديم؟ چرا فرزندان آدم مجبورند گناه پدر خود را بپذيرند و در نتيجه هميشه مورد تنبيه قرار گيرند؟ اگر اين سئوالات را از ديگران بپرسيد، احتمالا در جواب خواهند گفت شما بايد بدون هيچ ترديد و سئوالي به اين مسائل ايمان داشته باشيد و يا اينكه اين مسائل جزو اسرار ميباشند و نبايد در مورد آنها سئوال نمود. در مورد مفهوم تثليت(سه خدايي) نيز چنين سئوالاتي پيش ميآيد. اگر از واعظ يا كشيش ميپرسيدم كه چگونه ميتوان تصور نمود كه يك خدا تبديل به سه خدا شود و يا اينكه چگونه خداوندي كه به اراده خود ميتواند هر كاري را انجام دهد، نميتواند مستقيما گناهان مردم را ببخشد بلكه مجبور است تبديل به مردي شود و به زمين بيايد و بار گناهان مردم را به دوش بكشد، جواب قانع كنندهاي نميداد. تا سال 1991 من گمان ميكردم كه مسلمانان دشمن مسيح ميباشند و با توجه به تفكراتي كه قبلا در مورد آنها داشتم، از آنان متنفر بودم.
اما در آن سال دريافتم كه آنان به عيسي مسيح ايمان دارند و معتقدند كه او پيامبر واقعي خداوند است، تولدش كه بدون پدر بوده است، يك معجزه الهي است، او همان مسيحي است كه انجيل در مورد او پيشگويي نموده است، وي نزد خداوند است و مؤمنين را در مقابله با دجال رهبري خواهد كرد. هنگامي كه از نظر مسلمانان در مورد عيسي مسيح آگاه شدم، شگفتزده شدم. من خود قبلا همراه با گروههاي تبليغي، همواره مردم را از مسلمانان بدبين ميكرديم و حتي براي برحذر داشتن مسيحيان از برخورد با مسلمانان، مطالبي را كه حقيقت نداشت به آنها نسبت ميداديم. ديگر نميدانستم كه نسبت به مسلمانان چگونه موضعگيري كنم. خانوادهام نيز به شدت تعصب مذهبي داشتند و پدرم در حمايت از كليسا بسيار فعال بود و از دهه هفتاد به بعد يك كشيش تمام عيار شده بود و همراه با همسرش (مادر ناتني من) با مبشران و واعظان برنامههاي تلويزيوني ارتباط داشتند و در ساختن ((برج دعا)) در تولسا كمكهاي زيادي كرده بودند. آنها حاميان پروپاقرص جيمي سواگرت، جيم و تامي بيكر، جري فالول، جان هاگي و پت رابرتسون كه بزرگترين دشمن اسلام به حساب ميآيند، بودند. پدرم و همسرش در امر ضبط نوارهاي دعا و سرودهاي مذهبي و توزيع آنها در ميان بازنشستگان، خانه سالمندان و بيمارستانها بسيار فعال بودند.
سال 1991 بود. روزي پدرم به خانه آمد و گفت كه با يك مرد مصري تجارتي به راه انداخته است و از من خواست كه با او ديداري داشته باشم. شنيدن نام مصر من را به ياد اهرام سهگانه، مجسمه ابوالهول و رود نيل انداخت و ارتباط با آن مرد مصري را ارتباطي جذاب و بينالمللي تصور نمودم. اما همينكه پدرم اشاره نمود كه آن مرد يك مسلمان است، شگفتزده شدم و نميتوانستم باور كنم كه او با يك مسلمان ارتباط داشته باشد. من تمام چيزهايي را كه در مورد مسلمانان شنيده بودم به ياد پدر آورده گفتم: مگر نميداني كه مسلمانان به خدا ايمان ندارند، هر روز پنج بار زمين را ميبوسند و جعبه سياهي را در بيابان عربستان پرستش ميكنند، نه من به هيچوجه نميخواهم با چنين مردي ديدار كنم. پدرم اصرار نمود كه من بايد به ديدن آن مرد بروم و من را متقاعد نمود كه آن شخص مرد خوبي و مهرباني است. اصرار زياد پدر باعث شد كه ملاقات با مرد مصري را قبول كنم اما با شرايطي كه خودم تعيين نمودم. شرايط من اينگونه بود كه ملاقات بايد در روز يكشنبه و بعد از بيرون آمدن از كليسا باشد كه در بهترين حالت ارتباط با پروردگار باشم، انجيلم را طبق معمول همراه خود داشته باشم، صليب بزرگ و درخشان خود را به خود آويزان نمايم و كلاهم را كه در جلو آن نوشته شده بود «عيسي خداست»، بر سر داشته باشم.
روز موعود فرا رسيد. همسر و دو دختر كوچكم نيز همراه من بودند و ما آماده بوديم كه اولين برخورد با يك مسلمان را تجربه نماييم. هنگامي كه از كليسا بيرون آمديم از پدرم پرسيدم: پس آن مرد مسلمان كجاست؟ پدرم به مردي كه در آن نزديكي بود، اشاره كرد و گفت: اين همان مرد است. من گيج شده بودم. او نميتوانست كه يك مسلمان باشد. من انتظار داشتم كه با مردي قوي هيكل با جامهاي آويزان و عمامهاي بر سر و ريشي انبوه و آويزان بر روي پيراهن و ابروهايي پرپشت روبهرو شوم. اما آن مرد ريش نداشت، سرش نيز موي زيادي نداشت و تقريبا طاس بود. او مردي خوش برخورد و مهربان بود و با گرمي با ما دست داد. چنين ارتباطي را انتظار نداشتم. از نظر من آنان خشن، تروريست و بمبگذار بودند. با خود گفتم: مهم نيست ما كارمان را با آن مرد شروع خواهيم كرد. از نظر من او احتياج به كمك و راهنمايي داشت. بايد كسي او را از گمراهي نجات ميداد و به سوي خدا فرا ميخواند.
بنابراين بعد از يك معارفه كوتاه از او پرسيدم: آيا شما به خدا ايمان داريد؟
جواب داد: بله با خود گفتم خوب است و از او پرسيدم: آيا به آدم و حوا نيز اعتقاد داريد؟
جواب داد: بله
پرسيدم: نظرتان در مورد ابراهيم چيست؟ آيا به او و داستان قرباني نمودن فرزندش براي خدا اعتقاد داريد؟
جواب داد: بله
سپس پرسيدم: آيا به موسي، ده فرمان و شكافته شدن درياي سرخ ايمان داريد؟
جواب داد: بله
من كه تا حدي شگفتزده شده بودم، از او پرسيدم: نظرتان در مورد پيامبران ديگر مانند داود، سليمان و يحيي تعميد دهنده چيست؟ آيا به آنها نيز ايمان داريد؟
مرد مصري باز هم در جواب گفت: بله
ديگر زمان آن فرا رسيده بود كه سئوال مهم و اساسي را مطرح كنم. از او پرسيدم: آيا به عيسي ايمان داريد؟ آيا معتقديد كه او همان مسيح است كه از طرف خدا آمده است؟
جواب داد: بله
خوب ديگر از اين سادهتر نميشد كسي را هدايت كرد و فقط غسل تعميد او باقي مانده بود، در حاليكه خود او اين موضوع را نميدانست. براي من كه هر روز روح و روان آدميان را با خداوند ارتباط ميدادم، پيروزي و دستاورد بزرگي به حساب ميآمد اگر ميتوانستم روح و روان يكي از مسلمانان را با خداوند ارتباط داده و او را وارد مسيحيت نمايم. من به او چاي تعارف نمودم و او نيز پذيرفت. از آن به بعد گاهگاهي با هم در قهوهخانهاي كوچك در بازار مينشستم و در مورد موضوع مورد علاقه من يعني عقايد و مذاهب صحبت ميكرديم. در خلال صحبتهايمان دريافتم كه او مردي خوب، مهربان، ساكت و كمي نيز خجالتي بود. او با توجه زياد به سخنان من گوش ميداد و حتي يك بار نيز سخنان من را قطع نكرد. من رفتار اين مرد را دوست داشتم و با خود فكر ميكردم كه او نيروي بالقوه و فعالي دارد كه يك مسيحي خوب و معتقد شود. اما نميدانستم كه مسير حوادث من را كجا ميبرد. سرانجام من با پدرم در مورد تجارت با آن مرد مصري موافقت نمودم و حتي تصميم گرفتم در سفرهاي تجاري در مناطق شمالي تگزاس همراه او باشم. روزها ميگذشت و ما علاوهبر تجارت در مورد مسائل مرتبط با اديان و عقايد مختلف مردم با هم بحث ميكرديم و البته در خلال صحبتهايمان من نكات جالبي از مواعظم را كه در برنامههاي راديويي در مورد عبادت و ستايش خداوند پخش ميشد، بيان ميكردم تا به گمان خود به آن مرد گمراه كمكي نموده و باعث هدايت او شوم. بحثهاي ما بيشتر در مورد مفهوم خداوند، معني زندگي، هدف آفرينش، پيامبران و ماموريت آنان و چگونگي وحي الهي بود. ما همچنين به تبادل تجربيات و نظرات شخصي خود نيز ميپرداختيم.
يك روز متوجه شدم كه محمد، دوست مصريم، قصد دارد از خانهاي كه با دوست ديگرش شراكتي در آن ميزيستند، خارج شده و چند روزي را در يك مسجد به سر ببرد. من نزد پدرم رفته و از او پرسيدم كه آيا ممكن است ما محمد را به خانهي ييلاقي خود دعوت كنيم تا مدتي با ما باشد، علاوهبر اين او شريك تجاري و مالي ما بود و حق داشت كه هنگام نبودن ما در آن خانهي ييلاقي آنجا باشد. پدرم با نظر من موافقت كرد و ما محمد را به آن خانه دعوت نموديم. البته در خلال امور تجاري، من در آن دوران براي ديدار از مبلغين و كشيشان همكار خود در سراسر ايالت تگزاس وقت كافي داشتم. يكي از آنان نزديك مرز تكزاس با مكزيك و ديگري نزديك مرز اوكلاهما زندگي ميكرد. واعظ ديگري نيز بود كه همواره عادت داشت من را با خود به مكزيك ببرد تا با هم در ميادين و بازارها به تبليغ «رستگاري مسيح» در ميان افراد مختلف بپردازم. به ياد دارم كه شبي توسط پليس مكزيك دستگير شده و مورد بازجويي قرار گرفتيم (اكثريت مردم مكزيك كاتوليك هستند و از هيچ مذهب ديگري حمايت نميكنند). دوست واعظ ديگري نيز داشتم كه به يك صليب چوبي بزرگ كه از يك ماشين بزرگتر بود، بسيار علاقه داشت و آن را بر دوش خود حمل ميكرد و با زحمت زياد و كشانكشان در حاليكه انتهاي صليب بر زمين كشيده ميشد، در اتوبانها به راه ميافتاد و هنگامي كه مردم از ماشينهاي خود پياده ميشدند تا بفهمند موضوع چيست، او جزوات و نشرياتي را در مورد مسيحيت به آنان هديه ميداد. روزي اين دوست واعظ من دچار حملهي قلبي شد و در يك بيمارستان قديمي بستري گشت و ناچار شد مدتي را در آنجا به سر ببرد. من هفتهاي چندبار به ملاقات او ميرفتم و محمد را نيز با خود ميبردم به اين اميد كه هر سه در مورد عقايد و مذاهب گوناگون به تبادلنظر بپردازيم. دوستم زياد تحت تاثير اين ملاقاتها قرار نگرفت و مشخص بود كه نميخواست چيزي در مورد اسلام بداند. روزي مرد بيماري كه در همان اتاق دوستم در بيمارستان بستري بود، در حاليكه بر روي يك صندلي چرخدار بود، نزد ما آمد. من از نام او پرسيدم، جواب داد: مهم نيست و هنگامي كه از او پرسيدم كه اهل كجاست، در جواب گفت كه اهل سيارهي مشتري است. جوابهاي آن مرد باعث تعجب من شد و از خود پرسيدم كه آيا واقعا من در بخش بيماري قلبي بيمارستان هستم يا در بخش بيماريهاي رواني؟
در يافتم كه او مردي تنها و افسرده ميباشد و به كسي نياز دارد كه تنهاييش را پر كند و من نيز تصميم گرفتم كه خداوند را به او بشناسانم و سرگذشت حضرت يونس را در عهد عتيق براي او خواندم: پيامبري كه خداوند او را براي هدايت قومش فرستاد اما بعد از مدتي تبليغ و نااميد شدن از قومش، آنان را ترك كرده به سمت دريا روي آورد و سوار كشتي شد. دريا طوفاني شد و مسافران كشتي يونس را به دريا انداختند. نهنگي او را بلعيد و سه شبانهروز در شكم آن ماهي بود. سرانجام لطف الهي شامل حال يونس شد و نهنگ به امر خدا به ساحل آمد و يونس از شكم ماهي بيرون آمده به شهر نينوا بازگشت. هدف از بيان داستان اين بود كه ما نميتوانيم از مسائل و مشكلات خود فرار كنيم زيرا خود ميدانيم كه چه كردهايم و از همه مهمتر خداوند نيز به اعمال ما آگاه است. بعد از خواندن اين داستان آن مرد كه روي يك صندلي چرخدار نشسته بود، سرش را بلند نمود و از من معذرت خواست. او گفت كه از رفتار گستاخانه و بيادبانهي خود متاسف است و اخيرا مشكلات جدي و سختي را تجربه كرده است. سپس او گفت كه ميخواهد مسئله مهمي را نزد من اعتراف نمايد. من گفتم: من يك كشيش كاتوليك نيستم و شنيدن اعترافات ديگران كار من نيست. او گفت كه من را ميشناسد و ميداند كه كاتوليك نيستم و سپس سخني گفت كه من را در جايم ميخكوب كرد. او گفت: من خودم يك كشيش كاتوليك هستم. عجب مسئله شگفتانگيزي، من مسيحيت را براي يك مبلغ مسيحي توضيح داده بودم.
آن كشيش سرگذشت خودش را براي ما بيان نمود. او به مدت 12 سال به عنوان مبلغ كليساي كاتوليك در جنوب و مركز آمريكا، مكزيك و حتي در نيويورك فعاليت كرده بود. بعد از مرخص شدن از بيمارستان، او به مكاني براي گذراندن دوران نقاهت نياز داشت و من از پدرم در خواست نمودم كه اجازه دهد آن كشيش به جاي رفتن نزد يك خانواده كاتوليك، نزد ما بيايد و مدتي با ما و محمد زندگي كند. پدرم موافقت نمود و فورا او را به خانهي خود برديم. در مسير برگشت به خانه در مورد بعضي از مفاهيم ايمان و عقيده در دين اسلام كه از محمد شنيده بودم، با او صحبت نمودم و از او پرسيدم كه آيا موافق است در اين مورد با دوست مسلمانمان بحث نمايد و او پذيرفت و هيچ تعصبي از خود نشان نداد. اين عمل او باعث شگفتي من شد و تعجب من زماني بيشتر شد كه او گفت: كشيشهاي كاتوليك معمولا مطالعاتي در مورد اسلام دارند و گاهي اوقات در مطالعات اسلامي درجهي دكترا نيز ميگيرند. حرفهاي او تا اندازهاي براي من روشنگر بودند. اما هنوز چيزهاي زيادي مانده بود كه من بايد ميفهميدم.
بعد از استقرار در خانه، ما هر شب بعد از شام دور ميز غذا مينشستيم و در مورد مذاهب بحث ميكرديم. پدرم كتاب مقدس خود را كه نسخهي شاه جيمز بود، با خود ميآورد. من كتاب مقدس خود را كه نسخهي استاندارد و تجديدنظر شده بود، با خود همراه داشتم. همسرم نسخهاي ديگر از كتاب مقدس را به همراه داشت (شايد چيزي مانند كتاب اخبار نيك براي بشر مدرن اثر جيمي سواگرت) و البته كشيش كاتوليك نيز كتاب مقدس كاتوليكي خود را كه هفت كتابچه بيشتر از كتاب مقدس پروتستانها داشت، با خود ميآورد. از اينرو بيشتر اوقات ما صرف اين مسئله ميشد كه كدام يك از نسخههاي كتاب مقدس واقعيتر و كدام به صحت نزديكتر است و در همان حال كوشش همگي ما اين بود كه محمد را به مسيحيت دعوت نماييم. در يكي از اين شبها از محمد پرسيدم كه قرآن پس از گذشت هزار و چهارصد سال چند نسخهي متعدد دارد و او در جواب گفت كه فقط يك نسخه از قرآن وجود دارد كه هرگز تغيير نكرده است. او توضيح داد كه قرآن در همان اوايل نزول توسط مسلمانان حفظ شده است و بعدا آن را بدون هيچ اختلافي جمعآوري كرده و نگاشتهاند و در خلال قرون متمادي نيز ميليونها نفر آن را كاملا حفظ كرده و كاملا آموزش دادهاند و كلمه به كلمه و حروف به حروف بدون هيچ اختلاف و اشتباهي آن را به نسلهاي بعد از خود انتقال دادهاند. چنين چيزي از نظر من امكانپذير نبود. علاوه بر اين، زبانهاي اصلي كتاب مقدس صدها و هزاران سال بود كه از بين رفته بودند. حال چگونه ممكن بود كتابي پس از گذشت هزار و چهارصد سال با زبان اصلي و بدون كوچكترين تغييري حرف به حرف منتقل شده و تلاوت آن در اين زمان با تلاوت چهارده قرن پيش يكي باشد. من براي اطمينان از محمد پرسيدم آيا او ميداند كه اگر كتابي با كتابي ديگر فقط چند كلمه تفاوت داشته باشد، نسخهاي ديگر از آن كتاب به حساب ميآيد. محمد جواب داد: بله و تمام قرآنهاي دنيا يك كلمه هم با هم تفاوت ندارند.
روزي كشيش كاتوليك از محمد خواست تا همراه او به يك مسجد بروند تا ببيند كه مسجد چگونه مكاني است. پس از بازگشت از مسجد ما منتظر بيان تجربهي رفتن به مسجد از كشيش نشديم و فورا از او در مورد مسجد و مراسم داخل آن سئوال نموديم. كشيش جواب داد: مراسمي در كار نبود. مسلمانان نماز خود را ميخواندند و بيرون ميرفتند. من با تعجب پرسيدم: بيرون رفتند؟ بدون موعظه و خواندن سرود و آهنگ؟ كشيش گفت: بله درست است.
چند روز گذشت و كشيش كاتوليك از محمد خواست كه يكبار ديگر از آن مسجد ديدن كنند. اما اين ديدار متفاوت بود. آنها تا پاسي از شب برنگشتند. هوا تاريك شده بود و ما نگران بوديم كه مبادا براي آنها اتفاقي افتاده باشد. سرانجام آنها برگشتند و به محض اينكه به جلو در خانه رسيدند، من محمد را شناختم. اما مرد ديگر كه همراه او بود، چه كسي بود؟ او جامهاي بلند و سفيد بر تن و كلاه سفيدي بر سر داشت. لحظهاي او را پاييدم. آري او همان كشيش بود. به او گفتم: پيت، آيا مسلمان شدهاي؟ و او با دادن جواب مثبت گفت كه همان روز مسلمان شده است. يك كشيش مسلمان شده بود. ديگر چه اتفاقي بايد ميافتاد؟ من از پلهها بالا رفته و به طبقه دوم رفتم تا مدتي با خود خلوت كنم. آيا او واقعا هدايت يافته بود؟ اگر چنين بود من بايد خيلي بدبخت بوده باشم كه بعد از مهمانم راه را از بيراهه تشخيص بدهم. در اين افكار غوطهور بودم كه همسرم وارد اتاق شد و من داستان كشيش كاتوليك را براي او توضيح دادم و افكار خود را با او در ميان گذاشتم. با كمال ناباوري همسرم به من گفت كه او نيز مدتهاست تصميم گرفته است وارد اسلام شود زيرا آن را دين حق ميداند. من كاملا شوكه شده بودم. از پلهها پايين رفته و محمد را از خواب بيدار كردم و از او خواستم كه همراه من بيرون بيايد تا با هم بحث كنيم. ما تمام شب را راه رفتيم و صحبت كرديم. هنگام نماز صبح براي مسلمانان فرا رسيده بود و زمان رسيدن من به حقيقت نيز نزديك شده بود و اكنون نوبت من بود كه نقش خود را بازي كنم. من پشت منزل پدرم رفتم. در آنجا يك تختهي چندلا بود، روي آن رفته و سرم را روي زمين گذاشتم و روبه جهتي نمودم كه مسلمانان 5 بار در روز بدان روي ميآورند. در آن حالت كه بدنم روي تخته كشيده شده و سرم بر روي زمين بود، گفتم: خداوندا اگر تو آنجايي هدايتم كن، هدايتم كن. چند لحظه بعد سرم را از روي زمين بلند نموده و متوجه چيزي شدم. نه، من فرشتگان و يا پرندگاني را نديدم كه از آسمان پايين آيند، صدا و يا آهنگي را نشنيدم و نور و يا برقي را در آسمان نديدم. آن چيزي كه توجه من را به خود جلب كرده بود، تغييري بود كه در درون من اتفاق افتاده بود. من ديگر به اين آگاهي دست يافته بودم كه زمان آن رسيده است كه از دروغگويي، تقلب و معاملات تجاري مخفيانه دست بكشم. زمان آن فرا رسيده بود كه مردي درستكار و شرافتمند شوم، زمان آن فرا رسيده بود كه حقيقت را درك كنم. من در آن حال ميدانستم كه بايد چه كار كنم. مدتي بعد زير دوش حمام رفتم با اين نيت كه داشتم گناهان يك مرد گنهكار را كه در طول سالها مرتكب شده بود، ميشستم و خود را از بار آنها پاك ميكردم. حالا ديگر وارد يك زندگي جديد شده بودم، يك زندگي براساس حقيقت، دليل و امتحان.
حدود ساعت 11 صبح بود. من روبروي دوشاهد ايستاده بودم، يكي كشيش سابق كه قبلا با نام پدر پيتر جاكوب شناخته ميشد و ديگري محمد عبدالرحمن و آنگاه با صداي رسا شهادتين را بر زبان آوردم «اشهد ان لا اله الله و اشهد ان محمدا رسول الله» گواهي ميدهم كه خدايي جز الله وجود ندارد و گواهي ميدهم كه محمد(ص) فرستاده خداوند است. چند لحظه بعد همسرم نيز بدنبال ما آمد و او نيز شهادتين را بر زبان آورد و مسلمان شد اما با حضور سه شاهد.
پدرم در مورد گرويدن به دين اسلام از خود احتياط بيشتري نشان داد. چند ماه بعد از مسلمان شدن ما او هنوز بر كيش و آيين خود باقي مانده بود اما سرانجام او نيز تسليم حقيقت شد و پس از اداي شهادتين، او نيز همراه با من و ديگر مسلمانان در مسجد محلي به نماز ميايستاد. بچههايمان را از مدارس مسيحي بيرون آورديم و آنها را به مدارس اسلامي فرستاديم و اكنون پس از گذشت چندين سال آنها بسياري از آيات قرآن را همراه با تعاليمي ديگر از اسلام حفظ نمودهاند. نامادريم آخرين كسي از خانواده ما بود كه اعتراف نمود عيسي(ع) نميتواند پسر خدا و يا خود خدا باشد بلكه او پيامبر بزرگ خداست و سرانجام او نيز به دين اسلام مشرف شد.
اكنون چند لحظه تامل نموده و در اين امر بينديشيد كه چگونه يك خانواده با زمينههاي متفاوت و از گروههاي قومي گوناگون با هم به حقيقت پرستش آفريننده و روزيدهنده جهان دست يافتند و دين اسلام را برگزيدند. تنها لطف پروردگار بود كه چشمبندهاي ضخيم را از جلو چشمان ما برداشت تا هدايت يافته و به حقيقت اسلام رهنمون شويم. اگر اين داستان را در همينجا به پايان برسانم، شايد حداقل آن را داستان جالبي بدانيد. سه نفر از سه فرقهي مذهبي متفاوت مسيحيت، همزمان به عقيدهاي كاملا متضاد بگروند و سپس تمام افراد خانوادهي آنها نيز اين عقيده را بپذيرند. اما تمام داستان به اينجا ختم نميشود.
در آن سال هنگامي كه من در گراند پرايري تگزاس (نزديك دالاس) بودم، با يك طلبهي مدرسه ديني تعميدي در تنسي به نام جو آشنا شدم كه هنگام مطالعه قرآن در دانشكدهي علوم ديني تعميدي، شيفته آن شده و مسلمان شده بود.همچنين كشيش كاتوليكي را به ياد ميآورم كه در يك شهر دانشگاهي چنان از خوبيهاي اسلام سخن ميگفت كه من را وادار كرد جلو رفته از او بپرسم كه چگونه مسلمان شده است. او جواب داد: (چه گفتي؟ ميخواهي شغلم را از دست بدهم؟) نام او پدر جان بود و اميدوارم روزي مسلمان شدنش را اعلام كند.
دقيقا يك سال بعد بود كه با يك كشيش سابق كاتوليكي ديدار كردم، او مدت هشت سال در آفريقا به عنوان مبشر مسيحي فعاليت كرده بود و همانجا با اسلام آشنا شده و آن را پذيرفته بود. او نام خود را به عمر تغيير داده و به دالاس تگزاس دو سال بعد هنگامي كه در سن آنتنيو در تگزاس بودم با يك سر اسقف پيشين كليساي ارتدوكس روسيه آشنا شدم كه به علت پذيرفتن دين اسلام، موقعيت و شغلش را از دست داده بود.
از زماني كه مسلمان شدهام به عنوان پيش نماز و مبلغ مسلمانان در سراسر آمريكا و كشورهاي ديگر فعاليت نمودهام. با افراد زيادي از ميان رهبران، معلمان و محققان كه پس از تحقيق در مورد اسلام، به آن گرويدهاند، آشنا شدهام. آنها قبلا داراي اديان و فرقههاي متفاوت ديني ديگري از قبيل هندويي، يهوديت، كاتوليك، پروتستان، شاهدان يهوه، ارتدوكسهاي روسيه و يونان، قبطيهاي مسيحي مصر و حتي دانشمندان ملحد و خدانپرست بودهاند. چرا؟ سئوال جالبي است. زيرا آنان واقعا به دنبال حقيقت بودهاند. من براي جويندگان حقيقت نه قدم زير را براي پاك كردن ذهن از آلودگي پيشنهاد ميكنم:
1- ذهن، قلب و روح و روان خود را تا حد امكان از هر شائبهاي پاك كنند.
2- هر گونه تعصب و پيشداوري را از جلو راه خود بردارند.
3- يك ترجمه خوب و صحيح از مفاهيم و معاني قرآن كريم را با هر زباني كه بهتر ميفهمند، يافته و آن را به دقت مطالعه كنند.
4- براي مطالعه خود زماني را اختصاص دهند.
5- پس از مطالعه در آيات آن تدبر نمايند.
6- پس از آن تفكر نموده و با خداي خود به نيايش بپردازند.
7- همواره از خداوندي كه آنها را آفريده است بخواهيد كه آنها را به سمت حقيقت راهنمايي نمايد.
8- چند ماه اين اعمال را به صورت منظم انجام دهند.
9- در كنار انجام اين اعمال كه باعث تولد مجدد روح و روان آدمي ميگردد، اجازه ندهند كساني كه ذهني مسموم دارند آنها را تحت تاثير قرار بدهند.
بقيهي كار بين شما و پروردگار جهان باقي ميماند. اگر شما واقعا شيفته و عاشق او باشيد، او پيشاپيش بر آن آگاهي داشته و با هريك از ما براساس آنچه كه در دلهايمان است، رفتار خواهد كرد. خداوند همهي ما را در پيمودن راه بسوي خود هدايت و كمك نمايد و قلب و ذهن همهي ما را براي درك حقيقت اين جهان و هدف از زندگي باز نمايد.
شيخ يوسف استس اكنون يكي از داعيان بزرگ به اسلام در آمريكا است و چند